قهرمانان این داستان، عبارتند از پدرم علی اصغر افضل راوی داستان، ابوالقاسم حسین برجی، اخوان رفیع (شیر علی موسی، حسین موسی، غضنفر موسی و نصرالله موسی)، برادران خانلری (اکبر، حسین و عباس) و حسینعلی مبینی.
چاه غیب (قسمت سوم) (برگرفته از کتاب افسانه ریگ جن تالیف نگارنده)
از بیابان که گاه سنگلاخ بود و گاه ریگزار، گذشتیم و از لابلای بوتههای تاغ و قیچ، تِرخ و اِسکَمبیل رد شدیم و در روشنایی ماه، که چیزی به نیمه نداشت و مثل آب چشمه میدرخشید، جک و جمندههای زیادی دیدیم، از قبیل مار و رتیل و عقرب سیاه، که هر کدامشان فیلی را حریف بودند. و عباس بود که با هر باردیدن سفارش میکرد به جایی که پا میگذارید نگاه کنید. یکبار هنوز حرفش تمام نشده بود که اکبر سکندری رفت وبه زمین خورد اما بخیر گذشت. فقط کندهی زانویش پاره شد و کف دستهایش خراش جزیی برداشت و پیشاتی و نوک دماغش خاکی شد. همه خندیدند و منهم، نه به اکبر و شلوار پارهاش، که به مارمولکی که زیر بوته سبد از خواب پرید و چه تقلایی میکرد بیزبان، وقتی پاهایش در ریگهای نرم فرو میرفت. چشمهای اکبر به طرف من چرخید. نگاهی دزدکی به صورت خاکآلودش انداختم، او رنجیده بود...
اذان صبح بود و از خیل عظیم ستارههای شب، تک و توکی بیشتر نمانده بود، که نزدیکیهای چاه غیب از پا درآمدیم، نه آب داشتیم و نه نا... همه کلافهی خواب و بیخوابی و تشنگی بودیم. مرد بلوچ گفت:
« راه چندانی نمانده، ساعتی میخوابیم و بعد میرویم.» شُل و وِل و قوز کرده، به زانو افتادیم. بی رمق و درمانده. بیخوابی و خستگی، تشنگی را از یادمان برد و هر یک، پای بوتهای تاغ ولو شدیم، و به خواب عمیقی فرو رفتیم. نمیدانم چه مدت طول کشید که از داغی آفتاب بیدار شدیم. ساعتها از طلوع آفتاب گذشته بود و چیزی به نیمچاشت نمانده بود. هاج و واج با موهای ژولیده، چشمهای پفیده، لبهای خشکیده، بیحال و بی رمق به یکدیگر خیره شده بودیم. انگار اولین بار است که یکدیگر را میبینیم. به مجسمههایی میماندیم خاموش با دلهایی پرآشوب. مرد بلوچ قولنجش را شکست و در حالیکه نگاهش از یکی به دیگری میافتاد و عرق از پیشانیش میریخت، مدتی به ریشش دست کشید و با چشمان چین خوردهاش نگاهی به اطراف انداخت و فکورانه گفت:
« صلاح نیست دسته جمعی راه بیفتیم، شماها زیر این بوتهها بنشینید. من میروم چاه غیب و آب میآورم.» عباس، برادرش حسین را که از بقیه بزرگتر بود و ظاهراً سرحالتر، صدا زد و مشک خشکیده را به دستش داد و با مرد بلوچ راهی کرد.»
پدر به عادت همیشه، با دست راست، پیشانی، چشمها و گونههایش را مالید و پس از مکثی کوتاه، دنبال صحبت را گرفت:
« آفتاب تیرو مرداد این سرزمین، از همان طلوع داغ است و اگر باد نیاید غیر قابل تحمل میشود. حالا اگر سر پناه و سایبانی نباشد، هوا هم تکان نخورد، تشنه و خسته در ریگزارهای بیابان گیر افتاده باشی، واقعاً طاقت فرساست.
زمان به کندی میگذشت و خورشید همچنان بالا میآمد و هوا را گرمتر میکرد. تحمل ما طاق شده بود که آنان بازگشتند. مشکهایشان پر آب بود ولی لبهایشان آویزان، همه چیز دستگیرمان شد، قافله نیامده و مشکها هم پر از آب شور است. آه از نهادمان بر آمد چرا که همه میدانستیم آب شور سیرابمان که نمیکند هیچ، عطشمان را هم زیادتر میکند. و آنجا بود که یک لحظه فکر کردم که چرا خداوند آب چاه غیب را شیرین نیافرید؟!
مرد بلوچ به هر نفر یک پیاله آب داد و در حالی که صورتهای خسته و افسرده را از نظر میگذراند و بلند بلند میخندید، با لهجه مخصوص به خودشگفت:
« هی، هی، حیف این بچهها که قبرشان زیر این تاغها بسته میشود.»و اصرار عجیبی در تکرار آن داشت. انگار از شنیدن حرف خود لذت میبرد، غافل از اینکه بقیه را پریشان میکند.
حرف مرد بلوچ پاهایمان را سست کرد و ابر ناامیدی و اندوه بر چهرههایمان بال گستراند و ترس از مرگ همهی خیالمان را قبضه کرد... اینکه مرد بلوچ به چه منظوری این حرفها را میزد و توی دل مارا خالی میکرد، چیزی بود که نه آن روز فهمیدم و نه بعد از آن؟!
عباس که ابروهایش از تعجب بالا زده بود و انتظار چنین رفتاری را از او نداشت، نگاه آشفتهای حوالهاش کرد و دهانش را باز کرد که حرفی بزند ولی آن را بست. مرد بلوچ ندید و اگر هم دید، به روی خود نیاورد. به کوه چفت نگاه کردم که از دور عظمتش بیشتر شده بود و به خاطر آوردم سعدی علیه الرحمه را که گفت: ( سعدیا چند خوری چوب شتربانان را؟)
عباس احساس کرد چشم بسته به آب زده و حالا میان گرداب است. او خود را مسئول جان بچهها میدانست و از فکرکردن به گفتههای مرد بلوچ به خود میلرزید.»
پدر ریشش را خاراند و زانویش را تا کرد و ادامه داد:
« بیش از هفتاد و پنج سال از آن روز میگذرد ولی من هنوز نتوانستهام آن روز را، مرد بلوچ را و عباس را فراموش کنم. عباس تبسم تلخی کرد و آنقدر نامحسوس که بر روی لبهایش محو شد، گلویش به حدی خشکیده بود که حتی مایهای از نم و رطوبت نداشت، تا قورت دهد. ناچار با سر و صدایی که از سینه و نای در آورد، خارش گلو را خنثی کرد و به زحمت گفت:
« نزدیکترین محل برای دسترسی به آب، حجتآباد است.» و برادرش حسین را از شانههایش گرفته بطرف خود کشید، نگاهی ثابت به وی کرد و گفت:
« باز تو از همه زرنگتری، با مرد بلوچ به حجتآباد برو و آب بیاور. ما روی رد شما آهسته آهسته میآییم، من نمیتوانم این بچهها را ول کنم. میترسم هرکدام به راهی بروند و گوشهای شَل و شهید بشوند، وگرنه خودم میرفتم.»
آنها به راه افتادند، در حالیکه مرد بلوچ بلند بلند میخندید و جملهی کذایی خود را تکرار میکرد و دل ما را بیشتر میلرزاند. در یک لحظه این فکر در مغزم جرقه زد که: « ممکن است آدم حرفی بزند و منظور بدی هم نداشته باشد مثل این مرد بلوچ. »
ادامه دارد....