قهرمانان این داستان، عبارتند از پدرم علی اصغر افضل راوی داستان، ابوالقاسم حسین برجی، اخوان رفیع (شیر علی موسی، حسین موسی، غضنفر موسی و نصرالله موسی)، برادران خانلری (اکبر، حسین و عباس) و حسینعلی مبینی.

چاه غیب (قسمت دوم) (برگرفته از کتاب افسانه ریگ جن تالیف نگارنده)

فردای آن روز استاد محمد‌حسین رفت، ولی به من و ابوالقاسم که شاگردهایش بودیم اجازه ندادند. اصراری هم نداشتیم. ما کار می‌خواستیم که داشتیم. سرِ کار بودیم و سوار کار، می‌ماند دوری از پدر و مادر که آن‌هم یک جوری تحمل می‌کردیم. تا این‌که، نمی‌دانم روابط ایران و آلمان بهم خورد و یا آلمان خیز برداشته بود که به دنیا بتازد و جنگ جهانی دوم را راه بینذازد؟! هرطوری بود که مهندسین آلمانی به ولایتشان فراخوانده شدند و معدن تعطیل شد و ما بیکار. وسایلمان را جمع و جور کردیم که برگردیم ولایت. نصرالله، غضنفر، حسین و شیرعلی، چهار تا برادر بودند که هرکدام یک هوا از دیگری بزرگتر و شیرعلی ارشدشان بود با جثه‌ای ریزتر. غیراز این‌ها و من و ابوالقاسم، سه برادر دیگر هم بودند به ‌نام‌های اکبر و حسین و عباس. و عباس ارشد برادران بود و از همه‌‌مان بزرگتر. حسین در قد و قواره، چیزی از عباس کم نداشت، اما جوهر وجسارت او را نداشت و اکبر ریزنقش و بی‌زبان بود و همیشه تو خودش جمع. من و اکبر و نصرالله رفیق گرمابه و گلستان که چه عرض کنم، رفیق راه و بیابان بودیم و از آن‌های دیگر جُره‌تر.

در گرگ و میش سحر‌ راه افتادیم. در حالی‌که سفره نان‌مان را به تخت پشتمان بسته و چادرشب‌هایمان را روی دوش انداخته بودیم، اگر تاس و کتری هم داشتیم تو سفره‌ی نان جا داده بودیم. عباس به غیر از خورجینش، مشک آب کوچکی هم که سه، چهار لیتربیشتر نمی‌گرفت به دوش کشید و گفت:

« با این آب تا ظهر خودمان را به چاه نخلک می‌رسانیم و آن‌جا تا غروب ماندگی در می‌کنیم و سر شب راه می‌افتیم، آفتاب زده می‌رسیم چَفت، تا پسین استراحت می‌کنیم و اگر خدا بخواهد اوایل شب هم می‌رسیم خانه.»

 تا نیم چاشت که هم آب داشتیم و هم نای حرف زدن، جسته و گریخته هرکسی حرفی داشت، به زبان می‌آورد و بیشتر حول و حوش معدن و مهندسین آلمانی بود و کج و کوله فارسی حرف زدنشان که باعث خنده می‌شد. ولی بعد، فقط صدای قدم‌هایمان را می‌شنیدیم و نفس‌هایمان و خورشید که مانند آهن گداخته، پشت گردن و دست‌هایمان را می‌سوزاند. چه درد سرت بدهم پدرجان، کمی از ظهر گذشته بود که رسیدیم سر چاه نخلک، در حالی‌که بسیارخسته بودیم وتشنه. یک لقمه نان خورده یا نخورده، خوابیدیم. دم‌دمای غروب بیدار شدیم.

چاه نخلک یک نگهبان داشت و به هر نفر یک مشک آب بیشتر نمی‌داد، که ما از این حیث غصه ای نداشتیم، نُه نفر بودیم ویک مشک کوچک. برای رفتن مهیا می‌شدیم که مرد بلوچی ازگرد راه رسید. ساربان بود و به دنبال شتر گمشده‌اش به صحرا زده بود. مرد رشیدی بود با چشمانی سیاه و درشت و ابروهای پرپشت با سبیلی نسبتاً قطور که از دو طرف تابیده بود. کلاهی نمدی بر سر داشت که انبوه موهایش از زیر آن بیرون زده بود، صورت آفتاب سوخته‌اش دم به سیاهی می‌زد، روی پیراهن کرباس سفید و چرک مرده‌اش، جلیقه‌ای سیاه بر تن داشت. شلوار گشاد کرباس سیاهش کوتاه به نظر می‌رسید و پاپیچ‌هایش تا نزدیک زانو رسیده بود.

مرد بلوچ، عباس را می‌شناخت، یعنی همه‌ی ما را می‌شناخت، یک جورایی، هم‌ولایتی بود. وقتی از مقصد و برنامه حرکتمان آگاه شد گفت:

« من‌ هم با شما می‌آیم » و مشک آب کوچکی را که همراه داشت پرکرد. همه از وجود یک هم‌سفر که مرد صحرا بود و بیابان پرورد و مشک آبی همراه داشت خوشحال بودیم. او در حالی‌که به ریشش دست می‌کشید، فکورانه گفت:

« چرا چفت؟! چرا نرویم چاه غیب، هم نزدیک‌تر است و هم قرار است امشب قافله‌ای آن‌جا بار بیندازد، من قول می‌دهم این مشک آبی را که می‌خواهید از چفت بردارید کاروانیان بهتان بدهند.»

این پیشنهاد با حسن استقبال روبرو شد. البته خوشحالی ما از این نظر بود که راه کمتری می‌رویم و الا، سردسته و بزرگترمان عباس بود که باید قبول می‌کرد.

چاه غیب یک چاه آب شور بود که برای انسان غیر قابل شرب بود ولی حیوانات می‌خوردند و برای همین هم بود که بعضی قافله‌ها آن‌جا بار می‌انداختند و با فاصله‌ای در غرب گِرگِرآباد فعلی قرار داشت و شاید هم اگر پر از ریگ نشده باشد که بعید است، هنوز باشد.

رای عباس گشت و کاروان کوچک ما که حالا ده نفر شده بود با دو مشک آب به طرف چاه غیب حرکت کرد. فرسخ‌ها بیابان در پیش داشتیم و چه راه درازی می‌نمود به نسبت پاهای کوچک و قدم‌های کوتاه ما.

ادامه دارد...